برای آینده کودکان کار
سخنرانی محمد حسن داودی در رویداد سوم چامه
“مواجهه”
سال 93 بود که یکی از دوستانم نذری داشت و میخواست تعدادی غذا را بین همسایگانشان پخش کند، از او خواهش کردم که توزیعشان را به من بسپارد و با اجازهاش غذاها را برای پخش به جنوب تهران بردم. در یکی از پارکهای آنجا بود که چند تا از بچههای کار را دیدم. صدایشان کردم. بچهها که به سمت ماشین آمدند در عرض چند دقیقه دور ماشین پر شد و هر چه غذا بود برداشتند. ساعت گوشی را نگاه کردم و دیدم که محله دروازه غار با گرانقیمتترین جاهای تهران کمتر از نیم ساعت، چهل دقیقه فاصله دارد. برایم عجیب شد، من سالهای سال، تقریبا از حدود 10-12 سال قبل از آن با گروههای جهادی برای ساختن مدرسه به روستاها میرفتیم. همین باعث شده بود فکر کنم که محرومیتهای کشور را تاحد زیادی میشناسم. ولی اتفاقاتی که در دروازه غار دیدم را تا به آن روز ندیده بودم.
“پارتی”
از آنجا که موضوع صحبتم دربارهی موفقیت یک نوآوری اجتماعی است ابتدا سوالی مطرح میکنم؛ شما فکر میکنید فقط تخصص و کمی سرمایه برای موفقیت لازم است؟ یا پارتی هم نیاز است؟
شاید باورتان نشود ولی من معتقدم که یک پارتی خیلی خیلی گنده نیاز است. معمولا پارتیهای بزرگ را به صورت مخفف معرفی میکنند، مخفف اسم پارتی ما هم “خ ب ” بود.
“مدرسهای که شبیه مدرسه نیست”
گروهی که در ابتدا صبح رویش را راه انداختند، کمتر از انگشتان یک دست بودند، من فقط یکی از اعضا بودم، و باقی اعضا به صورت داوطلبانه، سالها در مراکز و شیرخوارگاهها فعالیت کرده بودند. همان پارتی بزرگ که “خ ب ” بود باعث شد تا ما همدیگر را پیدا کنیم. یک اتفاق دیگر هم افتاد و آن اینکه “خ ب ” باعث شد تا ما با ارائهی طرح و برنامه، یک ساختمان مخروبه در همان دروازه غار را برای راهاندازی مدرسه، تحویل بگیریم. ساختمان مخروبه، شروع کار ما بود.
ما توی این گروه کوچک 5 نفره میدانستیم که باید کارهای علمی و تخصصی کنیم، برای همین افراد متخصص را جمع کردیم و به کمک آنها الگوی آموزشی ویژهای برای بچههای کار نوشتیم و چند کارگروه راهاندازی کردیم. اعتقاد ما این بود که فقط با آموزش است که میتوان آینده این بچهها را تغییر داد. ما، سیر کردن شکم این بچهها یا دادن لباس و هدیه به آنها را نیازمندپروری میدانستیم و موافق آن نبودیم، بلکه اعتقاد ما این بود که باید کاری کنیم تا بچههای کار ، علیرغم آنکه در محیطهای پرخطر و آسیبزا بزرگ میشوند، آیندهای متفاوت را برای خودشان رقم بزنند.
بچههای کار از مدرسه فراری بودند و ذهنیتی که از مدرسه داشتند، آنها را از آمدن به مدرسه باز میداشت و ما باید کاری میکردیم که محیط برای بچهها جذاب باشد تا مدرسه را دوست داشته باشند و به میل خودشان به مدرسه بیایند. فرصت هم کم بود، تقریبا عید 94 را سپری کرده بودیم و تابستان سال 94 تمام کار ی که انجام
داده بودیم، جذب بچهها بود.
کار اساسی ما این بود که فضا را از قالب مدرسه بیرون بیاوریم و با گذاشتن اردوها و جشنهای مختلف، ذهنیت بچهها را نسبت به مدرسه عوض کنیم. یکی از اردوهایی که خاطرهاش توی ذهنم مانده، اولین اردوی ما یعنی اردوی برج میلاد بود.
جایی که خیلی از این بچهها همیشه پای آن دستفروشی میکردند، و حالا قراربود به عنوان مهمانهای ویژه به برج بروند و از آنها پذیرایی شود. در اولین اردو،خود ما هم ذهنیت درستی نسبت به بچهها نداشتیم، تازه وارد بودیم و به غلط فکر میکردیمکه این بچهها همهشان درگیر مافیا هستند و لابد همراه هرکدامشان هم چاقویی است
برای همین، آماده هر اتفاقی حتی شکستن شیشههای اتوبوس بودیم و از قبل هم با راننده طی کرده بودیم. وقتی اردو تمام شد و از برج برگشتیم، فهمیدیم که کاملا اشتباه فکر میکردیم. حتی الان میتوانم بگویم چیزی حدود 80 درصد بچههای کار اهل هیچ باند و مافیایی نیستند و برای معیشت خانوادههایشان تلاش میکنند.
اردوها یکی یکی برگزار شد و کار به جایی رسید که مهرماه سال 94 توانستیم حدود 140-150 تا از بچههای کار را
که بیشترشان پسر بودند، وارد مدرسه کنیم و همان سال تحصیلی در اواسط سال تعداد بچهها به 367 نفر رسید. این مسئله برای ما جالب بود که بچهها خودشان چهره به چهره، در محل کار، مترو، چهارراهها و … همدیگر را دعوت به درس خواندن در یک مدرسه کاملا متفاوت میکردند. مدرسهای که در آن نیاز بچهها جدی گرفته میشود و به جای ریاضی و فارسی و علوم، عددکده و ادبکده و عجبکده و کلاسهای دیگری مثل وطنکده، دهکده،
مطبخکده و … دارد. مدرسهای که بچهها را دعوا نمیکند، بچهها از ناظمش نمیترسند و حتی ناظم، نقش آن برادر یا خواهر بزرگی را دارد که بچهها دست به گردنش میاندازند و مشکلاتشان را به او میگویند و با او درددل میکنند.
سال بعد، موفقیت ما بیشتر شد و با حمایتهای مردمی، یک مرکز در منطقه 17 راهاندازی کردیم و همچنین توانستیم برای پسرهایمان یک مدرسه راهنمایی راهاندازی کنیم. مدرسهای که بچهها در آن مهارتهایی مثل تولید قارچ، بلدرچین، نجاری و خیلی مهارتهای دیگر را یاد میگرفتند تا برای آیندهای بهتر آماده شوند. در این فاصله، ما آن پارتی بزرگ را فراموش کرده بودیم؛ “خ ب” .
“ورق برگشت”
کمکم مشکلات اقتصادی جامعه دامن NGO صبح رویش را هم گرفت و در سال دوم فعالیت، به جایی رسیدیم که دیگر نمیتوانستیم قبض آب و برق و گازمان را بدهیم و با چالشهای اقتصادی زیادی روبهرو شده بودیم. تصمیم گرفتیم با همان تیمی که دیگر تعدادشان از انگشتان دست فراتر رفته بود و حالا به 50-60 نفر رسیده بود، دور هم جمع شویم و چیزهایی را درست کنیم و به نفع مدرسه بفروشیم تا باز بتوانیم چرخ مدرسه را بگردانیم.
تقریبا حوالی آذر ماه بود که برای شب عید شروع کردیم به درست کردن ظرفهای سفالی هفت سین و گلدانهای تراریوم و … و امید داشتیم پول خوبی از درآمد آنها برای ادامهی فعالیت صبح رویش بهدست آوریم. ولی هرچه جلوتر رفتیم با شکست مواجه شدیم و تنها توانستیم یک میلیون و هفتصد و بیست هزار تومان سود کنیم.
یعنی تقریبا کمتر از یک روز صبحانه بچههای مدرسه. عید را سپری کردیم و مشکلات اقتصادی روز به روز بیشتر میشد. آنها به ما پناه آورده بودند و تعدادشان تا آن سال نزدیک پانصد نفر شده بود آن هم در شرایطی که ما دیگر نمیتوانستیم ادامه بدهیم.
کار به جایی رسید که مجبور شدیم پا روی چیزهایی که برایمان مهم بود، بگذاریم. با آدمهای متخصص، که مدیر و معاون مدرسه بودند، تصمیم گرفتیم کاری را بکنیم که همیشه به بچههایمان میگفتیم سراغش نروند؛ دستفروشی! در کارگاه چوب مدرسه یک گاری چوبی درست کردیم و عصر، بعد از تعطیلی مدرسه، دستفروشی میکردیم.
خیلی جاها میرفتیم و فقط فرفرههایی را که در کارگاه چوب خودمان درست کرده بودیم و بچهها رنگش کرده بودند، میفروختیم. شده بودیم دستفروش و حتی خانوادههایمان هم نمیدانستند. یادم هست یکی از شبها کنار خیابان یک نفر برای خرید یکی از آن فرفرههایی که 15 هزار تومان میفروختیم و برای خودمان 12 هزار تومان تمام شده بود، شروع به چانه زدن کرد و گفت که آخرش 10 برمیدارم. به او گفتم که برای خودمان 12 تمام شده و در جواب به من گفت که تو کاسب نیستی. نمیدانم چه شد، یک کمی عصبانی شدم و به او گفتم: “اره من کاسب
نیستم، من مدیر یک مدرسه هستم و این خانم هم معاون مدرسه و ما برای اینکه چراغ مدرسهمان روشن بماند داریم فرفرههایی را میفروشیم که واقعا برای خودمان 12 هزار تومان تمام شده”. و همان آقا که آنروز به من گفت کاسب نیستی، امروز یکی از خیرین ثابت مدرسه صبح رویش است. روزها میگذشت و روابط ما هم صمیمانهتر میشد اما حتی دستفروشی هم مشکل ما را حل نکرد. تا جاییکه مجبور شدیم دوباره برگردیم به آن پارتی گنده که البته فراموشش کرده بودیم.
“یادآوری”
“خ ب” خیلی وقت بود که از ذهن ما رفته بود و یکی از بچهها یادمان آورد. گفت چرا به “خ ب” نمیگویید؟ و ما دوباره با “خ ب” ارتباط گرفتیم. همین باعث شد تا کمپینی راهاندازی کنیم و به کمک “خ ب” ، خیلی از آدمها به این کمپین وصل شدند و صبح رویش جان تازه گرفت و 150 بچهای که مجبور شده بودیم با آنها خداحافظی کنیم و در مدارس دولتی ثبتنامشان کرده بودیم را برگرداندیم. به تعداد خیرین ما هم اضافه شد و تا امروز کار ما جلو رفت و هر جایی که کار ما گیر کرد توانستیم با همدلی و تخصصی که پیدا کردیم و همچنین با روشهای نوین، صبح رویش را جلو ببریم.
تا امروز مسیر خیلی از بچههای صبح رویش عوض شده. بچههایی که شاید افق دیدشان نهایتا کاسبی به معنای فروش مواد مخدر بود، الان مشغول کار در کارگاههای مختلف هستند که میتوانند از طریق آن درآمد خوبی کسب کنند و سالم زندگی کنند و این نشان دهندهی این است که آن تیم 5 نفره و البته امروز کادر بالغ بر 300 نفر صبح رویش، مسیر درستی را طی کردهاند.
صبح رویش، وابستگیای به هیچ نهاد و بودجهای ندارد، تکتک این 1050 دانشآموز، پر از استعداد هستند و اطمینان دارم که در آینده میتوانند اتفاقات بسیار خوبی را در کشور رقم بزنند. اگر صبح رویش نبود خیلی از این بچهها شاید آن کسی میشدند که با چاقو میآید جلوی من و شما را میگیرد تا گوشی یا کیف پولمان را از ما بگیرد، اما حالا هدف و مسیر متفاوتی دارند.
خیلی از کارهایی که یاران صبح رویش کردند، بدون پارتی بزرگ یعنی “خ ب” ممکن نبود و من دلم نمیآید “خ
ب” را به شما معرفی نکنم. یک روز نزدیک روز پدر بود، ابوالفضل که یکی از دانشآموزان مدرسه بود، کادویی برایم گرفته بود و آمده بود این روز را به من تبریک بگوید.
درست همان ایامی بود که مدرسه دچار بحران شده بود. شروع به بازی با او کردم که میان بازی ابوالفضل به من گفت:” آقا داودی چرا اینقدر ناراحتی؟” گفتم:” ابوالفضل خیلی دعا کن، یک گرهای تو کار مدرسه افتاده که فقط با دعا حل میشه”.
ابوالفضل به من گفت:” آقا داوودی، غمت نباشه، خدای بچهها بزرگتر از این حرفاست، حتما درستش میکنه”.
“خ ب”؛ خدای بچههاست که همیشه مشکلات را حل میکند.
خدای بچهها پشت و پناه شما