جازموریان تنها نیست
 
یک سفر به قلعه گنج کافی بود که سروش صلواتیان تصمیم بگیرد تا از تهران دل کنده و ساکن حاشیه تالاب جازموریان شود. اگر بخواهیم سروش صلواتیان را در یک جمله توصیف کنیم، باید بگوییم سروش آدمی است که دوست ندارد هیچ کاری را معمولی انجام دهد و همیشه می‌خواهد بهترین خودش باشد.

صلواتیان عادت ندارد به چیزی نه بگوید و همیشه آماده بازی‌های سخت و چالشی است. این روحیه را می‌توان در ورزش و دوره‌های کوه‌نوردی و سنگ‌نوردی و در تجارت با کره‌ای‌های ساکن ایران مشاهده کرد. 
می‌توان گفت داستان سروش صلواتیان و جازموریان از کرمانشاه شروع شد. از زلزله سال ۹۶. زلزله باعث شد که سروش صلواتیان جدی‌تر به فکر محرومیت‌زدایی بیفتد و به پیشنهاد برادرش به سمت جنوب کرمان می‌رود. چیزی که از شدت فقر و مشکلات مردم حاشیه‌ی جازموریان می‌بیند باعث یک تصمیم جسورانه شده و سروش ساکن همان منطقه شود. 
سروش صلواتیان #جازموریان_تنهاـنیست را راه انداخت و محکم و با اراده در این منطقه است تا مشکلات ساکنین تالاب جازموریان را حل کند. سروش صلواتیان مرد کارهای سخت و تصمیمات بزرگ در  هشتمین رویداد چامه روایت خود را بیان کرد. 
 
 
نمی‌توانستم بیکار بمانم!
من در همدان به دنیا آمده و در همان جا بزرگ شده‌ام. طبیعتا مثل تمامی پدر و مادرها، والدین من هم اصرار به درس خواندن من داشتند. اصرار به حدی بود که من مقطع ابتدایی را هر سال در یک مدرسه تحصیل کرده‌ام، هر سال در مدرسه‌ای ثبت‌نام می‌شدم که معلم‌های بهتری داشت. این داستان تا راهنمایی ادامه پیدا کرد. هر چه به مقاطع بالاتر می‌رفتم درس کمرنگ‌تر شده و بیشتر مشغول به کار و تجربه کردن می‌شدم. در مقطع دبیرستان، ورزش کردن بسیار پررنگ شد مخصوصا دوچرخه سواری و سنگ نوردی. سوم دبیرستان بود که من ۵ امتحان را شرکت نکردم. چون مسابقات دوچرخه سواری دانهیل در همدان برگزار می‌شد و من درگیر تمرین‌ بودم. 
نهایتا دیپلم نگرفتم و سال ۸۳ وارد کار طلا فروشی شدم. در عین کار در این حرفه دیپلم را اخذ کردم اما علاقه‌ای برای ادامه تحصیل نداشتم. تا اینکه اصرار مادرم باعث شد که من به دانشگاه بروم. مسئله‌ی دیگری بر سر راه دانشگاه رفتن من بود، پیش دانشگاهی بود. از طرفی چون کارم خوب بود و قصدی برای درس خواندن نداشتم، پیش دانشگاهی را خریدم. به هر زحمتی که بود دانشگاه آزاد ساوه در رشته عمران ثبت‌نام کردم. 
مسافرخانه کره‌ای تاسیس شد!

 

به خاطر اینکه برادرم تهران‌ بود، به تهران مهاجرت کردیم. من با شوهر خاله و دایی کوچکترم مشغول کار دکوراسیون برای بانک‌ها شدیم. این کار به صورت موقتی بود و درآمد خوبی نداشت و زمان من را به صورت کامل پر نمی‌کرد. تصمیم گرفتم که کار دیگری نیز انجام دهم. پدرم ماشینی برای من و برادرم خریده بود و هر چند روز یکبار سوئیچ این ماشین را از ما می‌گرفت. به همین خاطر پراید قسطی خریدم و با این پراید کار کردم. تا اینکه پدر دوستم یک مسافرخانه کره‌ای تاسیس کرد. 

 

در آن زمان افراد کره‌ای زیادی در ایران بودند و زیاد به ایران سفر می‌کردند. به فرودگاه می‌رفتم و مسافران کره‌ای را به این هتل می‌رساندم. غذاهایی که سفارش داده شده بودند را تحویل می‌دادم. در همان یکی دو ماه اول مسئول خرید رستوران شدم. به خاطر مسئولیتی که داشتم، مواد غذایی‌ که در ایران نبود یا به سختی پیدا می‌شد را پیدا کردم. به طور مثال کاهو چینی در تابستان در ایران نیست، گلخانه‌ای را پیدا کردم که این کاهو را می‌کاشت و بین رستوران‌های کره‌ای می‌فروختم. خرچنگ یا یکسری از مرکباتی که در تهران نبود را از جنوب آورده و بین کره‌ای‌ها پخش می‌کردم. دایره ارتباطم بسیار گسترش پیدا کرده بود و کره‌ای‌ها من را قبول داشتند. برایشان بسیار جالب بود که من از خودشان بیشتر کار می‌کردم. تقریبا تمامی مشکلاتی که برایشان پیش می‌آمد را حل می‌کردم. 

 

 
در حین این جریان اتفاقات کسب‌وکاری هم پیش می‌آمد چون افرادی که به ایران می‌آمدند مدیر بودن و برای سفرهای تجاری به ایران می‌آمدند و هیچ‌کدامشان به عنوان توریست به ایران نمی‌آمدند. تمامی این عوامل باعث می‌شد که فعالیت‌های من جدی شده و درآمد من بالاتر می‌رفت. به حدی رسیده بود که من برای نیاز مالی کار نمی‌کردم، بیشتر بحث رشد برایم مطرح بود. این داستان ادامه پیدا کرد و در بین این اتفاقات من سرباز نیز بودم. نماینده یک شرکت بزرگ کره‌ای شدم که تجهیزات صنایع سنگین تزریق پلاستیک به ایران وارد می‌کردند. همچنان به مسافر بردن به فرودگاه و خرید برای مجموعه‌ها انجام می‌دادم و در صورت نیاز ادویه‌جات وارد می‌کردم. 

 

در بین تمامی این اتفاقات، مورد عجیب و غریبی رخ داد. وقتی موبایل را دیدم،‌متوجه شدم که دایی و پدرم به صورت همزمان چندین بار با من تماس گرفته بودند و این تماس‌های همزمان چیز خوبی نبود. با پدرم تماس گرفتم، پدرم گفت که پای دایی کوچکم که همبازی من در کودکی بود شکسته است و معلوم بود که چیزی بیشتر از شکستی پیش آمده. وقتی به بیمارستان آتیه رسیدم، فهمیدم که تمامی استخوان‌های دایی‌ام شکسته و ایشان فوت کرده است. 

 

این اتفاق جرقه‌ای برایم بود. تا قبل از این اتفاق زندگی من خلاصه شد بود که به کار کردن و پول درآوردن و تقریبا هر شب بیشتر از چهار پنج ساعت نمی‌خوابیدم. تا قبل از این اتفاق خانه برایم جایی برای خوابیدن و ریکاوری برای فردا بود، تصمیم گرفتم که خانه‌ای گرفته و روند زندگی‌ام را تغییر دهم. به همین خاطر خانه‌ای تهیه کردم که حیاط داشته باشد که کمی هم باعث سرگرمی شود. کارهایم را نیز به صورت سبک جلو می‌بردم. 

 

 

تصمیم‌های سخت! 

 

تمامی این عوامل باعث شد که تصمیم بگیرم از تهران به جایی که آرام‌تر است بروم. از آرام بودن کیش شنیده بودم پس به کیش نقل مکان کردم. قبل از نقل مکان کاری در کیش پیدا کردم که بیکار نباشم. عامل دیگری نیز دخیل بود که من راحت‌تر دل کنده و از تهران بروم و آن دزدی از منزلم بود. دو روز قبل از اینکه با شرکت قرارداد ببندم دزد به خانه‌ام آمده و تمامی وسایل من را برده بود در این حد که من یک جفت جوراب هم نداشتم. با وجود اینکه ضربه خیلی بزرگی از نظر اقتصادی حساب می‌شد، خیلی ناراحت کننده نبود. 

 

در کیش که بودم تمامی دوره‌هایی که متناسب با دریا می‌شد را گرفتم از جمله غواصی و ملوانی. آن‌قدر در کیش فعالیت داشتم که متوجه شدم کیش برای من تمام شده است. تصمیم به بازگشت به تهران را گرفتم. چند ماه قبل از تحریم‌ها بود که با کره‌ای‌ها کار می‌کردم. مدتی را کار کردم و پول زیادی به دست آوردم اما این پول برای من جذابیتی نداشت. چون حس و حال خوبی نداشتم تصمیم گرفتم که سفر بروم. ماشینی که داشتم متناسب با سفر نبود، پس یک آفرود ارزان قیمت خریدم. 

 

زلزله کرمانشاه

 

مدتی در سفر بودم که زلزله کرمانشاه رخ داد. من هم مثل تمامی آفرود سوارها به سمت کرمانشاه رفتم. کرمانشاه رفتن برای من هیچ حس مثبتی نداشت چون مدیریت بحرانی نداشتیم و تمامی وسیله‌ها و موادی که برده شد به نتیجه خوبی نرسید. با برادرم در مورد کرمانشاه که صحبت می‌کردم و ایشان گفت که به سمت بلوچستان و جازموریان و جنوب کرمان برو. برادرم شاگردی که از اهل این مناطق بود را به من معرفی کرد. ایشان که با من صحبت می‌کرد حرف‌های عجیب و غریبی می‌زد،‌ می‌گفت که در این مناطق افرادی هستند که آدم ندیده‌اند، برق ندیده‌اند، شناسنامه ندارند و … . 

 

در نهایت من کنجکاو شدم که به این مناطق رفته و مردم این منطقه را ببینم. در سفرهای قبلی من شروع به فیلمبرداری کرده بودم. با خودم گفتم که به این مناطق رفته و فیلمبرداری کنم، شاید فلیمی که من تهیه می‌کنم به درد بخورد. چند هفته‌ای در تهران برنامه‌ریزی کردم که سفر و کمکم مثل برنامه کرمانشاه نشود. هشتگی به نام جازموریان تنها نیست درست کردم که احتمالا دیده باشید. با افراد شناخته شده در رابطه با این مناطق صحبت کردم. با چند وکیل نیز در رابطه با قوانین شناسنامه صحبت کردم. 

 

بالاخره با یکی از دوستان بلوچستانی خودم راهی این مناطق شدم. از اینجا بود که داستان جازموریان تنها نیست شروع شد. من از جایی که یکسری آدم در کوری به صورت بدوی زندگی می‌کردند شروع کردم. تمامی صحبت‌هایی که شاگرد بردارم با من کرده بود در رابطه با زندگی سخت این افراد کاملا درست بود. احتمالا داستان‌های زیادی در این رابطه از من شنیده باشید اما الان می‌خواهم داستان را از نقطه نظر دیگری بیان کنم.

 

 

جازموریان تنها نیست! 

 

اولین کاری که کردم تهیه شناسنامه برای این مردم بود. تا الان موفق به اخذ ۲۵ شناسنامه شده‌ام. تقریبا حدود ۷-۸ ماه طول می‌کشید که برای فردی که زیر ۱۵ سال است شناسنامه گرفت؛ البته اگر کار به آزمایش DNA نمی‌رسید. این زمان برای افرادی که بالای ۵۰ سال بیشتر از یکسال طول می‌کشید. همین روند طولانی باعث شده بود که افراد ۱۵ سال به پایین را اولویت قرار دهم تا به مدرسه بروند. 

 

در تمام مدتی که برنامه داشتم اصل بر کمترین زمان با بیشتر بهره بود. یعنی اگر می‌خواستم سرویس بهداشتی بسازم برای همه نمی‌ساختم. کم‌کم به این نتیجه رسیدم که قلب و احساسم را در خانه گذاشته و با مغزم برای کمک می‌رفتم. به نظرم در کل کمک کردن براساس آگاهی و منطق بهتر از کمک براساس احساس و عاطفه است. اگر قرار بود برای روستای ۳۰ خانواری سرویس بهداشتی بسازم برای ۱۰ خانواده‌ای که ضعیف بودند می‌ساختم. معمولا برای خانواده‌هایی دستشویی می‌ساختم که دختر بیشتر یا فرزند بیشتری داشتند. مجبورشان می‌کردم که چاه را خودشان بکنند اگر نمی‌کنند من هم دستشویی نمی‌ساختم. شاید جلوه سروش خشن را کمتر کسی دیده باشد. من ۴تا از سرویس‌ بهداشتی‌هایی که ساخته شد بود را خراب کردم چون چاه کنده نشده بود و بنا دستشویی را ساخته بود. 

 

در رابطه با مدرسه ساختن هم این‌چنین عمل می‌کردم. به هر روستایی که می‌رفتم به من می‌گفتند که برایمان مدرسه بساز اما من نگاه به جمعیت آن روستا می‌کردم. در نهایت برای هر روستایی که دانش‌آموز بیشتر و معلم اختصاصی داشت مدرسه می‌ساختم. به من می‌گفتند که چرا با پیمانکار همکاری نمی‌کنی. خب چند دلیل داشت از جمله اینکه در این نوع ساخت و ساز هزینه کمتر می‌شد و خودمان و افراد آن منطقه نقشی در این اتفاق داشتند. ما از بچه‌ها هم کمک می‌گرفتیم تا نسل جدید عوض شوند.
 
کمک‌هایی که داشتیم را به صورت بسته‌هایی در می‌‌آوریم به طور مثال بسته عیدی، دلیلش این بود که افراد این منطقه متکدی نشوند. بسته‌ای داشتیم تحت عنوان بسته دخترانه، با این بسته ما آمار دختران بالغ را به دست می‌آوردیم. 

 

دروغ نگویید!

 

وقتی که با بچه‌ها برای کمک کردن می‌رفتیم من این داستان را برایشان تعریف می‌کردم. می‌گفتم که قلب و احساس را در خانه بگذارید و با منطق برای کمک برویم. مواقع این‌چنینی من کمی بد اخلاق می‌شوم چون به تجریه دیده‌ام که نتیجه بهتری می‌گیریم. به طور مثال وقتی در روستایی کمک می‌کردیم و کسی برای بار دوم برای کمک می‌آمد، آن روستا محروم از هر نوع کمکی می‌شد. انجام این کار بسیار سخت است اما روستاهای دیگری نیز برای کمک هستند. سعی ما بر این بود که اخلاقی را در این افراد شکل دهیم. 

 

در یکی از روستاها کیف پخش می‌کردیم و معلم یک کیف بیشتر از ما گرفت. آن معلم را سر صف آوردم و به دانش‌آموزها گفتم که معلم شما دروغ‌گو است، شما سعی کنید که مثل معلم‌تان نباشید و برای چیزی مثل کیف یا غذا دروغ نگویید. معلم‌تان برای ۵تا دفتر که ارزش چندانی ندارد دروغ گفته و ممکن است که به شما نیز دروغ بگوید. 

 

ممکن است گفتن این موارد برای من و شنیدنش برای شما سخت باشد اما واقعیتش این است که در عمل محبت به خرج دادن ضرر است. یعنی کار را به جای بهتر کردن بدتر می‌کند. دکتر قلب برای عمل و بهبودی یک قلب باید چند دنده را بشکند و قلب را درآورد. گاهی باید چند قلب شکسته شده یا چند نفر خورد شوند تا چند نفر زندگی کردن و راستگویی را یاد بگیرند. حتی اگر تمام مردم ایران به بلوچستان بروند، نمی‌توانند آن‌جا را آباد کنند. تمام شدنی نیست، حتی اگر تمام شود هم مردم این مناطق باید عوض شوند. 

 

تنها امکانات نیست که زندگی را تغییر می‌دهد آدم‌ها هستند که از امکانات استفاده می‌کنند و زندگی‌شان تغییر می‌کند. علت این سخت‌گیری‌ها این است که باید کمک کنیم آدم‌ها نیز تغییر کنند. 

 

 

سخت‌گیری در درمان!

 

بعضا از من می‌پرسند که تا چه زمانی در این مناطق می‌مانم. من تا وقتی که احساس کنم که موثرم در آن‌جا هستم. اگر احساس کنم که در خانه خودم موثرتر هستم دیگر در بلوچستان نیستم. پس امیدوارم که تا وقتی که در آن مناطق هستم موثر واقع شوم. تمامی فعالیت‌های من برای تاثیرگذاری است. من برای بیماران صعب العلاج زمانی اختصاص نمی‌دهم و کاری برای درمانشان انجام نمی‌دهم. 

 

من مریضی را به تهران می‌آورم که مطمئن باشم بعد از ۲ماه نتیجه می‌گیرم. برای مثال عمل قلب باز، می‌دانم که بعد از چندماه فردی به زندگی بر‌می‌گردد. اگر بیماری تالاسمی را به تهران بیاورم، اولا که درمان قطعی ندارد و فقط شدت بیماری را کم می‌کند. از طرف دیگر زمان معالجه و طول درمان این شخص بالاست و ممکن است که در حین درمانش من دیگر نباشم و نبودن من باعث درد و رنج بیشتر و ناامیدی برای آن فرد می‌شود. من معمولا افرادی که سن بالایی دارند را برای درمانشان کار به خصوصی انجام نمی‌دهم. چون ممکن است بعد از درمان ۱۰-۲۰ سال زنده باشد اما یک کودک زمان بیشتری را عمر خواهد کرد. 

 

شما هم اگر مثل من فکر کنید که از فردا ممکن است دیگر بیدار نشوید طور دیگری زندگی خواهید کرد.
چامه؛ محلی‌ برای شنیدن داستان‌ موفقیت استارتاپ‌های ایرانی