بازار

 

اندیشه خیلی قیمت داره. ما باید ابتدای کار و هنگام برخورد با مسائل مختلف اول خوب فکر کنیم و بعد دست و روانمون رو به کار بندازیم. همیشه باید قبل از عمل کردن خوب فکر کرد. من تابستون‌ها پیش پدر کار می‌کردم و پول هم می‌گرفتم. یادمه یه بار پدرم یه محموله خیلی بزرگ مداد سفارش داده بود. این مدادها کیفیت خوبی نداشتن و توی تراش می‌شکستن. پدر من چون خیلی آدم معتقدی بود می‌گفت من اینو نباید اینجوری بفروشم و بچه نمیتونه ازش استفاده کنه. ما فکر کردیم با این مداد چیکار کنیم. به این نتیجه رسیدیم که عروسکش کنیم. اینا رو عروسک کردیم و ریختیم توی چمدون و بردیم حراجی ناصر خسرو. عروسک‌ها خیلی خوب فروش رفتن و خلاصه منم پولدار شده بودم. 
اون زمان‌ها به بابام پیشنهاد دادم تجارت کنیم. بابام قبول نمی‌کرد. بعد از اون من از پدر جدا شدم و کار کردم و سود خوبی بردم. بالاخره بابا دید یه چیزی سرم میشه. اومد در مغازه‌ام سراغم و گفت بیا باهم کار کنیم

 

از قلم تا خودکار ملی

 

ابزار نوشتن اول قلم نی بود و مداد. مداد از خارج میومد. بعد شد سر قلم و چوب قلم و دوات. بعد خودنویس اومد که ابزار نوشتن مدرن بود. من تصممیم گرفتم خودنویس رو بسازم. متاسفانه خیلی موفق نبود. تصمیم گرفتم نمایندگی خارج از کشور رو بگیرم. نمایندگی لوکسور رو گرفتم و رفتم سراغش. من سفارشم رو دادم و بهش گفتم میخوام ازت خواهش کنم به من کمک کنی این رو توی ایران تولید کنم. اینو که گفتم عصبانی شد و گفت شما خودتون مواد اولیه دارید و اگه بخواید تولید کنید ما چیکار کنیم! از اتاق رفت بیرون و نمایندگی‌ها رو از ما گرفت. بعد رفتم شرکت بیک. به آقای مارسل بیک (که الان فوت کردن) درخواستم رو گفتم. یه خودکار از کشو درآورد گفت این ساخت آمریکاس. تو می‌خوای چکار کنی؟  در نهایت گفت نه. به من گفته بودن اگه گفت نه تو حرف نزن و پاشو بیا بیرون. ولی من بچه پرو جنوب شهر بودم. رفتم آلمان پیش برادرم. یک جعبه کوچک پر از پول کردم و سوار قطار شدم و رفتم پاریس و از آقای بیک وقت گرفتم. در جعبه رو باز کردم دادم به آقای بیک و گفتم این پول مال شما. به من قالب و دستگاه بده. اگه خودکاری ساختم که باب میلت بود نمایندگی رو به من بده، اگه نبود قالب رو با خرج خودم برمی‌گردونم و ماشین رو هم می‌فروشم. قبول کرد. بعد از اون من هر چقدر خودکار می‌ساختم و می‌شکست. رفتم آلمان شرکت هوپس، درد دلم رو بهشون گفتم. گفتم من چنین تعهدی دادم و لطفا کمکم کنید. اینا دو نفر آلمانی رو با نمونه‌های مختلف پلاستیک فرستادن . بالاخره موفق شدیم بدنه‌ای بسازیم که هرچقدر خودم تلاش می‌کردم بشکنه نمی‌شکست. این شد که ما تولید خودکار بیک رو شروع کردیم که انتظار فروش اون توی ایران نهایتا 5 میلیون در سال بود؛ اما من رسوندمش به  200 میلیون در سال. بیک شد خودکار ملی.

 

کارخانه دربار شاه

 

روزی یک کسی اومد پیش من که آقای بهبهانیان از دربار شما رو میخواد. من وحشت کرده بودم. بالاخره با ترس و لرز رفتم و دیدم ایشون یه آقای خیلی مهربون و موقری هستن. تا رفتم گفت میدونم ترسیدی مگه ما لولو خرخره‌ایم. گفت از رنگ چهره‌ات مشخصه ترسیدی. میخواستن یک کارخونه مدادی رو بهم قالب کنن. داستان این بود که یه آقایی داماد آمریکایی گیرش اومده بود برای این که پای اینو بند کنه ایران یک کارخونه مداد براش راه انداخته بود. پسره نتونسته بود بهش برسه و کارخونه متروکه شده بود. این آقا کارخونه رو به من فروخته و الان شاه عصبانیه. به من گفت که کارخونه رو  بردارم. گفتم پول ندارم. جواب داد کی از تو پول خواست؟ خلاصه کارخونه واگذار شد به من.
بعد از اون رفتم کارخونه فابرکاستل آلمان. از رئیس اونجا اجازه گرفتم یک هفته در کارخونه باشم تا ساختن مداد رو یاد بگیرم. موافقت کرد. دیدم کار بسیار حساسی هست و از خودکارسازی هم سخت‌تره. چندتا از کارگرها رو با خودم برده بودم و سفارش کردم به یک سری از کارگرها که سعی کنید این کار رو یاد بگیرید، حتی حقوق بیشتر هم بهشون دادم. خلاصه این که تونستم کارخونه رو راه بندازم و کمی بعد هم به دلایلی کارخونه مداد رو واگذار کردم.

 

کارخانه بیک

 

الان کارخونه بیک خداروشکر دست کسی هست که خوب کار میکنه. ایشون الان برندی داره به نام کیان که خوب گرفته. خوشحالم اون چیزی که من درست کردم از بین نرفته و تغییر مدیریت داده. مال ملکته چه فرقی داره دست کی باشه. دست اهلش باشه کافیه
چامه؛ محلی‌ برای شنیدن داستان‌ موفقیت استارتاپ‌های ایرانی