کرونا با ما چگونه رفتار کرد
سخنرانی دکتر اردا کیانی در رویداد دوم چامه
کرونا با ما چگونه رفتار کرد؟
دیروز یکی از دوستان من از کرونا فوت کرد، یک پزشک خیلی زحمتکش و این چهاردهمین پزشکی بود که از استانی که من در آن زندگی میکردم فوت کرد. کرونا خیلی کارهای عجیبی کرد، اوایل اسفندماه که به تازگی کرونا شروع شده بود وضعیت کشور خیلی در شرایط بدی بود بسیاری از افراد درون خانههایشان مانده بودند ، کسب و کارها بهم ریخته بود و شرایط زندگی بسیار سخت شده بود سادهترین چیزها از ما گرفته شد، ما آدمهایی بودیم که وقتی به هم میرسیدیم همدیگر را بغل میکردیم، دست میدادیم، با هم تماس داشتیم ولی الان دور شدیم. میخواهیم ببینیم که کرونا با ما چه کرد، اگر که کرونا ادامه پیدا کند چه میشود و اگر جامعه پزشکی و سیستم درمان دچار فروپاشی شود چه اتفاقی میافتد.
قسمتی از زندگی دکتر اردا کیانی
من اردا کیانی ، پزشک و متخصص ریه هستم. در شهری از مازندران به دنیا آمدم و تا کلاس هفتم اصلا درسخوان نبودم، با برادرم که نابغه ریاضی بود مقایسه میشدم و برادرم نسبت به من خیلی بهتر بود و میگفتند که این هیچی نمیشود ولی یک روزی یک چیزی خواندم که اگر قرار باشد ماهی را براساس بالا رفتن از درخت توانمندیاش را بسنجیم همیشه یک موجود با توانمندی کم به حساب میآید و آن روز راه خودم را پیدا کردم.
همیشه اطراف من پزشکان زیادی بودند اما من یک الگو داشتم، داشتن رولمدل در زندگی خیلی مهم است، یک رولمدلی داشتم که از پزشکهای موفق بود، بسیار پزشک موفقی بود، این آدم کسی بود که دیالیز را وارد این مملکت کرد، نزدیک 45-50 سال پیش. خیلی جالب بود که وقتی به خانهاش در تهران میآمدم میدیدم همیشه یک آدم زرد و ضعیف آنجا هست، این آدمها فرق میکردند و من میگفتم که این کیست؟ میگفت مثلا این از فلان جا آمده و جایی ندارد بخوابد و من او را به خانه خودم میآورم و حقیقتا در 50 سال پیش ارزشها یک مقدار فرق میکرد، مثل ارزشهای امروز نبود که ما دنبال ماشین باشیم، دنبال پول باشیم.
خلاصه من شروع به درس خواندن کردم و پزشک شدم و ما را به طرح روستا فرستادند. یک طرحی بود که به جایی که ما به سربازی برویم دو سال میرفتیم در روستا کار میکردیم. ، یک خانم پیری بود که هر هفته چند تا تخم مرغ برمیداشت برای من میآورد ، یک روزی مریض شد و من به خانهاش رفتم، خانه که چه عرض کنم؛ کلبهاش. اتاق بود و یک مرغ و این مرغ روزی یک دانه تخم میگذاشت و او برمیداشت برای من میآورد. من بعد از آن خیلی جاها رفتم، خیلی کشورها رفتم، خیلی برای من مراسم گرفتند که بهترین غذاها را دادند ولی هیچ وقت هیچ غذایی به خوشمزگی آن تخممرغی که آن خانم برای من میآورد نشد.
ما کارمان در روستا تمام شد و به شهر رفتیم ، کاسب نبودیم و مطبمان نگرفت ؛ مجبور شدیم درس بخوانیم، متخصص شدیم و باز هم کاسب نبودیم و مطبمان نگرفت و مجبور شدیم درس بخوانیم و نهایتا شدیم فوق تخصص و در بیمارستان مسیح دانشوری ماندم.
تولد یک ویروس ناشناخته و مسیر مبهم ما
اواسط بهمن امسال یک بیمار به ما مراجعه کرد، این بیمار ریهاش سفید شده بود و ما فکر میکردیم که آنفولانزا است، او را درمان کردیم ولی خوب نشد، مریض را برای درمان به بیمارستان دیگری منتقل کردند اما فوت کرد ، برادرش هم فوت کرد و ما نمیدانستیم که چه هست تا اول اسفند گفتند که یک بیماری به اسم کرونا آمده است.
ما گیج گیج بودیم و نمیدانستیم که این بیماری چه هست، ویروسش را میشناختیم ولی اینکه با فرد چه کاری میکند نمیدانستیم. یکدفعه دیدیم بیمارستان ما که 250 تا تخت داشت، 50 تا تخت اضافی هم زدند و همه داریم دور خودمان میچرخیم و جالب بود و ناراحتکننده بود که میدیدیم که مریض روز دارد با ما صحبت میکند و شب فوت میکند. بدترش چه بود؟ بدترش این بود که مریض فوت میکرد و دو روز بعدش پرستار ما مبتلا میشد، دو روز بعدش پزشک ما مبتلا میشد و ما همینطور داشتیم میگشتیم که چکار کنیم که بتوانیم بر این قضیه غلبه کنیم.
دولت آمد مدارس را بست، دانشگاهها را بست و حتی کارمندها را مازاد کرد.مردم هم برای سفربه شهرهای مختلف رفتند و ویروس را در تمام شهرهای ایران پخش کردند، اولش اگر یادتان باشد فقط قم بود وتهران و ایلام. یکدفعه آمار بیمارها رفت بالا، آمار مرگ و میر رفت بالا البته همه اینها مربوط به آن قضیه نبود. در هر صورت اپیدمی پیش میرود ولیکن این قضیه آن را تشدید کرده بود. یک سوم از پرسنل ما درگیر بودند ، یک روز شد یک مریضی از آشناهایم بود و سیتی کردم و دیدم که کرونا دارد، آمد یک سرفه در صورت من کرد وانگار ویروس را دیدم که در بدن من نشست.
دو روز بعد بو رو را حس نمیکردم، 4 روز بعدش یکدفعه تب و لرز کردم؛ بیمارستان ما 250 تخت داشت با توجه به زیاد شدن تعداد بیماران من دو بیمارستان دیگر را باز کردم که به آن دو هم مریض ببریم ، حتی بخش ICU بیمارستان طالقانی را هم برای بیماران باز کردیم . من اصلا دیگر نمیتوانستم و یک لحظه افتادم. یکدفعه از من سوال کردند که آن لحظه چه فکری کردی؟ آن لحظه فکری که میکردم این بود که این تعداد تخت را چه کسی باید رسیدگی کند چون کماکان پزشکانمان یا مریض بودند یا دیگر بعد از یک ماه شبانه روز کار کرد توانی برایشان باقی نمانده بود. نشنیده بگیرید ولی من 4 روز مجبور شدم مداوم سر کار بروم البته در آن 4 روز اتفاقی که افتاد این بود که فهمیدم مریضها چه میکشند.
شروع بهترِ درمان بیماران
شما وقتی به عنوان یک پزشک یا یک مهندس دارید کار میکنید جای آن وسیلهای که دارید با آن کار میکنید یا جای آن بیماری که با او کار میکنید نیستید، یک روزی ما یک آقای دکتری را بستری کرده بودیم که یک فیلم داد بیرون و گفت اقا مریضها هم آب میخواهند، مریضها هم بدنشان احتیاج به غذا دارد، وقتی نمیتواند بخورد باید به او غذا بدهید. شما وقتی در یک کلاسی گیر میکنید، وقتی در یک حالتی در زمین گیر میکنید که اصلا نمیدانید چه خبر است و دارید دور خودتان میچرخید سادهترین اصول را یادتان میآید.
من وقتی خودم بیمار شدم فهمیدم که بابا بیماران هم انسان هستند؛ یعنی احتیاج به غذا دارند، وقتی نمیتوانند غذا بخورند و اشتها ندارد باید به او سرم بزنیم و یکسری حرکت که از آن به بعد من درمانها را خیلی دقیقتر، بهتر و انسانیتر دنبال کردم و خوشبختانه بعد از یک ماه تستم منفی شد ، با انرژی بیشتری شروع به کار کردم. دو سه ماهی به خیال اینکه ایمن هستیم نه ماسکی زدیم و نه کار کردیم و رفتیم وسط مردم، بعد از چهار ماه دوباره تب و لرز کردم و تستم مثبت شد.
ما بیماری را گرفتیم و دوستانمان هم گرفتند و الان در چه شرایطی هستیم؛ دو خرداد کمترین میزان مرگ و میر ناشی از کرونا را داشتیم، از دو خرداد به بعد مردم خسته شدند، بعضیها دو و نیم ماه، سه ماه بود که از خانهشان بیرون نیامده بودند و 10-15 خرداد به مسافرت رفتند. اول تیر ماه ما تعداد مریضهایمان بسیار بالا رفت و بالای دو هزار شد و تعداد مرگ و میرمان به بالای 200 تا رسید. اتفاق دیگری که افتاد این بود که سیستم درمان که کاملا خسته شده و دارد میشکند، خوشبختانه با زدن ماسک و یک مقدار رعایت کردن الان دوباره رسیدیم به 140-150 تا مرگ و میر ولی 140-150 تا مرگ و میر هم بسیار بالاست. شروع کردیم به کار کردن و این قضیه را جمعش کردیم. بچهها شروع کردن به درمان کردن و درمانهای خیلی خوب رو آوردند .
راه جدیدی که کرونا به ما نشان داد
این بیماری یکسری چیزها را به ما نشان داد، یکی این بود که چقدر ضعیف هستیم، زمانی میگفتند نمرود با یک حشره مرد و میگفتیم که این مسخره بازیها چیست که مثلا با یک حشره ولی با یک ویروس، آن هم ویروسی که بعد از 100 سال آنفولانزا آمده و ما میکروسکوپ الکترونی داریم ، انواع آزمایشها داریم، همه چیز داریم ولی کل اقتصاد جهان را خواباند. چیزی که الان دارند میگویند این است که شاید حتی ذوب شدن یخهای قطبی باشد که باعث میشود ویروسهای جدید و بیماریهای جدید به وجود بیاید.
کاری که ویروس با ما کرد این بود که خیلی چیزها را به ما نشان دارد. یکی از چیزهایی که به ما نشان داد این بود که احتیاج نیست حتما همه چیز به روشی که ما الان 200 سال یاد گرفتیم ادامه پیدا کند، مدارس و دانشگاهها به صورت آنلاین درآمد، ما برای اولین بار در دانشگاهمان چیزی مثل همین فرمت یک عده با رعایت فاصله اجتماعی نشستیم و بعد از طریق اینترنت بچهها از جاهای دیگر آمدند، این چیزهایی بود که اتفاق افتاد.
موفقیت تو همینجا هم شدنیه
یکی از دوستان من آمد گفت ببین تو امکانش را داری که بروی، چرا در اینجا ماندهای؟ اینجایی که همه چیزش بهم ریخته است حتی روزی من با فریدون مشیری نشسته بودم، به علت بیماریاش من افتخار داشتم که با ایشان صحبت کنم و او را ببینم، روزی همین داستان را برای من تعریف کرد و یک قطعه شعر خواند ، نوشت و به من داد ، من آن را در مطبم زدم .
یکی از دوستان فریدون مشیری به او گفته بود که چرا نمیروی؟ در دوران قبل از انقلاب بود و ظاهرا در یک دورهای خیلی تحت فشار بوده، مشیری در جواب این شعر را گفت که “من اینجا ریشه در خاکم، من اینجا عاشق این خاک اگر آلوده یا پاکم، من اینجا تا نفس باقیست میمانم، من از اینجا چه میخواهم نمیدانم، امید روشنایی گرچه در این تیرگیها نیست، من اینجا باز در این دشت خشک تشنه میمانم، من اینجا روزی آخر از دل این خاک با دست تهی گلبرگ میافشانم، من اینجا روزی آخر از ستیغ کوه چون خورشید سرود فتح میخوانم و میدانم که روزی باز خواهی گشت”، به امید شمایی که اینجا هستید، جوانهایی که هستید، هم میتوانید به کرونا غلبه کنید، هم میتوانید چیزهایی بسازید که یک زمان باورمان نمیشد تواناییاش را داشته باشیم که انجامش بدهیم.