داستان کرونا از زبان پزشک متخصص بیمارستان مسیح دانشوری

 

دومین رویداد چامه میزبان اردا کیانی پزشک متخصص متعهد در زمینه ریه بود. کیانی در ایام کرونا دو مرتبه بیماری کرونا را تجربه کرد اما این بیماری باعث نشده که دست از کار بکشد. بلکه پر قدرت ایستاده‌ و خیلی راسخ و محکم به کار خودش ادامه می‌دهد.

 

 تاثیر کرونا

 

کرونا خیلی کارهای عجیبی کرد. اسفند ماه که تازه کرونا شروع شده بود افرادی نزد ما می‌آمدند افرادی شجاع و بزرگ که شروع به گریه می‌کردند. عده زیادی در خانه‌ مانده بودند، عده زیادی هنوز هم از خانه‌ بیرون نیامده‌اند. شغل‌های بسیار زیاد از بین رفت و زندگی‌های زیادی از هم پاشید. ساده‌ترین چیزها از ما گرفته شد. ما آدم‌هایی بودیم که وقتی به هم می‌رسیدیم همدیگر را بغل کرده و دست می‌دادیم. ما ایرانی‌ها با هم تماس داشتیم ولی الان دور شدیم.

 

علاقه به پزشکی

 

من اردا کیانی پزشک و متخصص ریه، در مازندران به دنیا آمدم و تا کلاس هفتم اصلا درسخوان نبودم. همیشه با برادرم که نابغه ریاضی بود مقایسه می‌شدم و می‌گفتند که من چیزی نمی‌شوم. اما یک روز چیزی خواندم که اگر قرار باشد توانمندی ماهی را براساس بالا رفتن از درخت بسنجیم ماهی هیچ توانمندی ندارد. اگر توانمندی انسان را نیز به صورت اشتباه بسنجیم همیشه به یک آدم با توانمندی کم به حساب برمی‌خوریم. آن روز راه خودم را پیدا کردم.
من همیشه اطرافم پزشک بودند و یک الگوی نقشی(Role model) داشتم. الگوی نقشی داشتن در زندگی خیلی مهم است. الگوهایی که من داشتم از پزشک‌های موفق بود. به طور مثال یکی از الگوهای من پزشکی بود که دیالیز را 45-50 سال پیش وارد ایران کرده بود. خیلی جالب بود که وقتی به خانه‌اش در تهران می‌آمدم همیشه یک آدم زرد و بی‌حال آنجا می‌دیدم. این آدم‌ها فرق می‌کردند و من می‌گفتم که این فرد کیست؟ می‌گفت مثلا این فرد از فلان جا آمده و جایی ندارد بخوابد و من او را به خانه خودم می‌آوردم. حقیقتا ارزش‌ها در 50 سال پیش فرق می‌کرد، مثل ارزش‌های امروز نبود که ما دنبال ماشین یا پول باشیم.
من تحصیل را جدی شروع کرده و پزشک شدم. طرحی بود که به جای دو سال سربازی، برای درمان به روستا می‌رفتیم. یک خانم پیری در روستا بود که هر هفته 4-5 تخم‌مرغ برای من می‌آورد. روزی این خانم مریض شد و من به خانه‌اش رفتم، خانه که چه عرض کنم؛ کلبه‌اش. اتاقی بود و یک مرغ که روزی یک تخم‌مرغ می‌گذاشت که برای من می‌آورد. من بعد از آن کشورهای مختلفی رفتم، مراسم‌های زیادی برای من گرفتند که بهترین غذاها سرو می‌شد اما هیچ غذایی به خوشمزگی تخم‌مرغی که آن خانم برای من می‌آورد نشد. کارم در روستا تمام شده و به شهر رفتم و چون کاسب نبوده و به هدفم درآمدزایی نبود و مطب نگرفته و اجبارا ادامه تحصیل دادم. من متخصص شده و چون هنوز کاسب نبودم و مطب نگرفته و اجبارا ادامه تحصیل دادم. نهایتا فوق تخصص شده و در بیمارستان مسیح دانشوری ماندم.
 
گیج گیج بودیم!

 

اواسط بهمن امسال یک بیماری به بیمارستان آمد. این بیمار ریه‌اش سفید شده بود و ما فکر می‌کردیم که آنفولانزا است. بیمار را درمان کردیم اما سلامت نشد. مریض را به بیمارستان دیگری منتقل کردند که در نهایت فوت خودش و برادرش هم فوت کردند. ما این بیماری رو نمی‌شناختیم تا اول اسفند که اعلام شد بیماری به اسم کرونا آمده است. گیج گیج بودیم از شناخت این بیماری. ویروس را می‌شناختیم ولی نمی‌دانستیم چه رفتاری داشته و با بیمار چه می‌کند. ناگهان دیدیم که بیمارستان ما از 250 به 300 تخت رسید. تمام پرسنل دور خودمان می‌چرخیدیم و نمی‌دانستیم چه کنیم. مشاهده می‌کردیم که بیمار روز حالش مساعد است اما شب فوت می‌کند. بدتر این بود که مریض فوت می‌کرد و دو روز بعدش پرستار و پزشک ما مبتلا می‌شد. ما همینطور دور خودمان می‌چرخیدیم که چکار کنیم که بر این قضیه غلبه کنیم.

 

راهکار دولت برابر کرونا

 

دولت مدارس و دانشگاه‌ها را بست و حتی کارمندها را مازاد کرد. این افراد که تعطیل شده بودند به شهرهای مختلف رفته و ویروس را در تمام شهرهای ایران پخش کردند. اگر یادتان باشد ویروس ابتدا در شهرهای تهران، قم و ایلام بود که ناگهان آمار ابتلا و مرگ‌ و میر بالا رفت. البته تعطیلی تنها عامل افزایش آمار نبوده اما تشدید کننده بود. یک سوم از پرسنل درگیر کرونا شدند. یک روز بیماری از که به تازگی مبتلا شده بود سرفه‌ای روبروی صورت من کرد و من انگار ویروس را می‌دیدم که در بدن من می‌نشیند. دو روز بعد بو را حس نمی‌کردم، 4 روز بعد یکدفعه تب و لرز کردم. ما 250 تا تخت داشتیم و چون جوابگو نبود من دو بیمارستان دیگر را هم باز کردم. به آن دو تا بیمارستان هم مریض می‌بردیم و همچنین ICU بیمارستان طالقانی را هم باز کردیم.
من اصلا دیگر نمی‌توانستم ادامه دهم و یک لحظه افتادم. از من سوال می‌کردند که آن لحظه چه فکری می‌کردی؟ آن لحظه فکری می‌کردم که چه کسانی این تعداد تخت را پوشش خواهند داد. پزشکان و پرستاران مریض بودند یا دیگر بعد از یک ماه کار شبانه و روزی دیگر توانی ندارند. من روز 4 ابتلایم اجبارا به کار برگشتم. البته در آن 4 روز فهمیدم که مریض‌ها چه می‌کشند. وقتی به عنوان پزشک یا مهندس کار می‌کنید جای آن وسیله‌ یا بیمار نیستید و شرایط را به خوبی درک نمی‌کنید.
 
بیمار کرونایی هم انسان است

 

2 خرداد کمترین میزان مرگ و میر ناشی از کرونا را داشتیم. از دو خرداد به بعد مردم خسته شدند بعضی‌ از مردم که چند ماهی از خانه بیرون نیامده بودند از نیمه خرداد به مسافرت رفتند. از ابتدای تیر تعداد مریض‌ها بسیار بالا رفته و به دو هزار رسید و تعداد مرگ و میر نیز به بالای 200 نفر رسید.  از طرف دیگر نیز سیستم درمان که کاملا خسته شده بود و در حال شکستن بود. پرسنل شروع به درمان‌های مختلف جهت کنترل کرونا کردند.

 

کرونا به ما یاد داد!

 

این بیماری یکسری چیزها را به ما نشان داد. اولا اینکه ما چقدر ضعیفیم. زمانی می‌گفتند نمرود با یک حشره مرد و می‌گفتیم که این مسخره بازی‌ها چیست که با یک حشره کسی بمیرد. با اینکه 100 سال قبل آنفولانزا کشف شده و میکروسکوپ الکترونی و انواع آزمایش‌ها داریم، یک ویروس کوچک کل اقتصاد جهان را خواباند. الان گفته می‌شود که حتی ذوب شدن یخ‌های قطبی باعث به وجود آمدن ویروس‌ و بیماری‌های جدید می‌شود. از موارد دیگری که به ما نشان داد این بود که احتیاج نیست حتما همه چیز به روشی که از 200 سال قبل یاد گرفته‌ایم ادامه پیدا کند. مدارس و دانشگاه‌ها به صورت آنلاین برگزار شدند. برای اولین بار در دانشگاه با رعایت فاصله اجتماعی نشستیم.

 

از ایران نمی‌روم!

 

دوستان به من می‌گفتند، تو امکان رفتن را داری، چرا مانده‌ای؟ جایی که هر چیزی حتی درمان به هم ریخته است. به علت بیماری فریدون مشیری من افتخار صحبت با ایشان را داشتم. روزی همین داستان را برایم تعریف کرد و یک قطعه شعر نوشته و به من داد و من در مطب متن شعر را آویزان کردم. به فریدون مشیری یکی از دوستان گفته بود که چرا نمی‌روی؟ فریدون مشیری در جواب گفته بود که:
من اینجا ریشه در خاکم
من اینجا عاشق این خاک اگر آلوده یا پاکم
من اینجا تا نفس باقیست می‌مانم
من از اینجا چه می‌خواهم نمی‌دانم
امید روشنایی گرچه در این تیرگی‌ها نیست
من اینجا باز در این دشت خشک تشنه می‌مانم
من اینجا روزی خر از دل این خاک با دست تهی گلبرگ می‌افشانم
من اینجا روزی آخر از سپید کوه چون خورشید سرود فتح می‌خوانم
و می‌دانم که روزی باز خواهم گشت.
چامه؛ محلی‌ برای شنیدن داستان‌ موفقیت استارتاپ‌های ایرانی

ارسال دیدگاه

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

پست های مرتبط