
وقتی اسم کودک کار میآید، همه افسوس میخورن که جای این کودکان، با این سن کم خیابان و بازار نبوده و مدرسه است. کنار همه سختیها و مشکلاتی که کودکان کار دارند، بازماندن از تحصیل از همه سختتر است. بازماندن از تحصیل، این کودکان را تا آخر عمر عقب نگه میدارد. شاید خیلی از بچههای کار علاقه به تحصیل داشته باشند اما به دلیل تامین معیشت اولیه مجبور به کار کردن هستند. با ترک تحصیل این بچهها خیلی چیز دیگر را نیز تجربه نمیکنند. لذت بودن در جمع سالمِ همسالان، یادگیری مهارتهای ارتباطی و زندگی و در مجموع امکان رشد شخصیتی و تربیتی از این بچهها گرفته شده است.
صبح رویش اولین مدرسه بچههای کار است. مدرسهای که سال 94 شروع به کار کرده است. بچهها در مدرسه صبح رویش فقط علوم، ریاضی و جغرافیا یاد نمیگیرند. بچهها در مدارس یاد میگیرند که چطور بهتر و قشنگتر زندگی کنند و خودشان و دیگران را دوست داشته باشند. در حال حاضر صبح رویش 7 مرکز در تهران دارد.
محمدحسن داودی در سومین رویداد چامه از کودکان کار و مدارس صبح رویش گفت. چالشهایی که در این مسیر جلوی پایش قرار گرفته و حل شدهاند.
مواجهه
سال 93 یکی از دوستانم نذری داشت و میخواست تعدادی غذا را بین همسایگان پخش کند. من خواهش کردم که غذا را به من دهد که بین بچههای کار جنوب تهران پخش کنم. غذاها را در صندلی عقب ماشین گذاشتم و راهی مناطق پایین شهر تهران شدم. در یکی از پارکهای آنجا چند نفری از بچههای کار را دیدم. بچهها را صدا کردم که برای گرفتن غذا بیایند. بچهها که به سمت ماشین آمدند در عرض چند دقیقه دور ماشین پر شد و هر چه غذا بود برداشتند. در نظر من این اتفاق عجیبی بود و حتی من ترسیدم.
ساعت گوشی را نگاه کردم و دیدم که محله دروازه غار با گرانقیمتترین جاهای تهران کمتر از نیم ساعت، چهل دقیقه فاصله دارد. برایم عجیب شد، من سالهای سال، تقریبا از حدود 10-12 سال قبل از آن با گروههای جهادی برای ساختن مدرسه به مناطق محروم میرفتیم. فکر میکردم که محرومیتهای کشور را تا حد زیادی میشناسم. ولی اتفاقاتی که در دروازه غار دیدم را تا به آن روز ندیده بودم.
پارتی
از آنجا که موضوع صحبتم دربارهی موفقیت یک نوآوری اجتماعی است ابتدا سوالی مطرح میکنم؛ شما فکر میکنید فقط تخصص، کمی سرمایه و دانش برای موفقیت لازم است؟ یا پارتی هم نیاز است؟ شاید باورتان نشود ولی من معتقدم که یک پارتی خیلی خیلی گنده نیاز است. من مطمئنم که پارتی خیلی بزرگی پشت صبح رویش بوده که ما موفق شدیم. معمولا پارتیهای بزرگ را به صورت مخفف معرفی میکنند، مخفف اسم پارتی ما هم “خ.ب ” بود.
مدرسهای که شبیه مدرسه نیست!
گروهی که در ابتدا صبح رویش را راه انداختند، کمتر از انگشتان یک دست بودند. من فقط یکی از اعضا بودم و باقی اعضا به صورت داوطلبانه، سالها در مراکز و شیرخوارگاهها برای اینکه بچههای محروم روزگار بهتری را داشته باشند، فعالیت کرده بودند. همان پارتی بزرگ که “خ.ب ” بود باعث شد تا ما همدیگر را پیدا کنیم. او ما را به هم وصل کرد. اتفاق دیگر، معرفی یک ساختمان مخروبه در منطقه دروازه غار بود. برنامههایی را در این ساختمان مخروبه ارائه دادیم و میخواستیم یک مدرسه برای کودکان کار تحویل بگیریم. ساختمان مخروبه، شروع کار ما بود.
ما توی این گروه کوچک 5 نفره میدانستیم که باید کارهای علمی و تخصصی را انجام دهیم. برای همین افراد متخصص را جمع کردیم و به کمک آنها الگوی آموزشی ویژهای برای بچههای کار نوشتیم و چند کارگروه راهاندازی کردیم. اعتقاد ما این بود که فقط با آموزش است که میتوان آینده این بچهها را تغییر داد. ما سیر کردن شکم این بچهها یا دادن لباس و هدیه به آنها را نیازمندپروری میدانستیم و موافق آن نبودیم، بلکه اعتقاد ما این بود که باید کاری کنیم تا بچههای کار، علیرغم آنکه در محیطهای پرخطر که مملو از اعتیاد و مواد مخدر و… بزرگ میشوند چه آیندهای دارند. آینده بیشتر این بچهها بزهکاری و جرم است. ما دوست داشتیم که این چرخه را اصلاح کرده و آیندهای متفاوت را برای کودکان کار رقم بزنیم. برای رقم زدن آیندهی متفاوت برای بچهها تصمیم گرفتیم که مدرسهای راهاندازی کنیم.
اولین اردو
بچههای کار از مدرسه فراری بودند و ذهنیت بچهها از مدرسه؛ مدرسهای به شکل تبعیدگاه بود. ما باید کاری میکردیم که مدرسه را جایی جذاب و دوست داشتنی بکنیم که خود بچهها با عشق به مدرسه بیایند. فرصت کمی داشتیم، عید 94 را رد کرده بودیم و کل تابستان کار ما خلاصه شده بود در جذب بچهها. کار اصلی ما؛ بیرون آمدن از حالت عادی مدرسه و برگزاری اردوها، برنامه و جشنهای مختلف بود تا ذهنیت بچهها از مدرسه عوض شود.
یکی از اردوهایی که برگزار کردیم از یادم نمیرود، به برج میلاد رفتیم. جایی که خیلی از این بچهها همیشه پای آن دستفروشی میکردند و حالا قرار بود به عنوان مهمانهای vip برج، به بالای برج رفته و از آنها پذیرایی شود. در این اردو که اولین اردوی برگزار شده ما بود، خود ما هم ذهنیت درستی از بچههای کار نداشتیم. تازه کار بودیم و به غلط فکر میکردیم که تمامی بچهها درگیر مافیا هستند و در جیبشان چاقو است و درگیر خیلی از بیماریها هستند. در همین اردو ما آماده بودیم که بچهها جیب ما را بزنند و خشونتهای زیادی اتفاق بیفتد. حتی به راننده اتوبوس گفته بودیم که اگر بچهها شیشه را شکستند، برخوردی با بچهها نداشته باشد.
وقتی وارد اردو شدیم و به برج رفته و برگشتیم، متوجه شدیم که اشتباه فکر میکردیم. این نکته را بگویم که بیش از 80 درصد از بچههای کار با ذهنیتی که ما از باند و مافیا داریم فاصله دارند. مشکلات معیشتی داشته و در زیرمینها کار میکنند و شرایط سختی دارند که حاضر نیستند به خاطر پول بیشتر به سمت گدایی رفته و به قول خودشان پول حرام کسب کنند.
تبلیغ کردن بچهها
اردوهای ما یکی یکی برگزار شد. کار به جایی رسید که مهرماه سال 94 حدود 140-150 نفر از بچههای کار را جذب کنیم. بیشتر بچههایی که جذب کردیم پسر بودند و تعداد کمی دختر. پایان همین سال تحصیلی تعداد بچهها به 367 نفر رسید. برای ما خیلی جالب بود که خود بچهها چهره به چهره در مکانهای مختلف همدیگر را دعوت به تحصیل در مدرسهای کاملا متفاوت میکردند.
مدرسهای که در آن نیاز بچهها جدی گرفته میشد. مدرسهای که به جای ریاضی و فارسی و علوم، عدد کده و ادبکده و عجبکده و کلاسهای دیگری مثل وطنکده، دهکده، مطبخکده و … دارد. مدرسهای که بچهها را دعوا نمیکند، بچهها از ناظمش نمیترسند. حتی ناظم، نقش آن برادر یا خواهر بزرگی را دارد که بچهها دست به گردنش میاندازند و مشکلاتشان را به او میگویند و با او درددل میکنند.
سال تحصیلی گذشت و سال بعد، موفقیت ما بیشتر شد. با حمایتهای مردمی، یک مرکز در منطقه 17 راهاندازی کردیم و همچنین توانستیم برای پسرهایمان یک مدرسه راهنمایی راهاندازی کنیم. مدرسهای که بچهها در آن مهارتهایی مثل تولید قارچ، بلدرچین، نجاری و خیلی مهارتهای دیگر را یاد میگرفتند تا برای آیندهای بهتر آماده شوند. در این فاصله، ما آن پارتی بزرگ را فراموش کرده بودیم؛ “خ.ب” .
ورق برگشت
کمکم مشکلات اقتصادی جامعه دامن NGO صبح رویش را هم گرفت. در سال دوم فعالیت، به جایی رسیدیم که دیگر نمیتوانستیم قبض آب و برق و گازمان را بدهیم و با چالشهای اقتصادی زیادی روبهرو شدیم. تیم صبح رویش دیگر تعدادش از انگشتان یک دست فراتر رفته بود و حالا به 50-60 نفر رسیده بود. تصمیم گرفتیم که دور هم جمع شده و چیزهایی را درست کنیم. محصولات را به نفع مدرسه بفروشیم تا چرخ مدرسه دوباره بچرخد.
تقریبا حوالی آذر ماه بود که برای شب عید شروع کردیم به درست کردن ظرفهای سفالی هفت سین و گلدانهای تراریوم و … . امید داشتیم پول خوبی از فروش این محصولات درآورده و چراغ صبح رویش را روشن نگهداریم. ولی هرچه جلوتر رفتیم با شکست مواجه شدیم. شب عید در تمامی بازارچههایی که حضور داشتیم، متوجه شدیم که قیمت فروشی ما با قیمت تولیدی نمیخواند. در نهایت ما یک میلیون و هفتصد و بیست هزار تومان سود کردیم. یعنی تقریبا کمتر از یک روز صبحانه بچههای مدرسه. عید را سپری کردیم و مشکلات اقتصادی روز به روز بیشتر میشد. دقیقا همان مشکلاتی که مردم را اذیت میکرد باعث اذیت ما هم شده بود. ما از مشکلات چیزی به بچهها نمیگفتیم. آنها به ما پناه آورده بودند. تعدادشان تا آن سال نزدیک 500 نفر شده بود و ما در شرایطی بودیم که دیگر نمیتوانستیم ادامه دهیم.
انجام کاری که همیشه نهی میکنی!
کار به جایی رسید که مجبور شدیم پا روی چیزهایی که برایمان مهم بود، بگذاریم. با آدمهای متخصص که تحصیلات عالی داشتند و مدیر و معاون مدرسه بودند، تصمیم گرفتیم کاری را بکنیم که همیشه به بچههایمان میگفتیم سراغش نروند؛ دستفروشی! در کارگاه چوب مدرسه یک گاری چوبی درست کردیم و عصر، بعد از تعطیلی مدرسه، حوالی ساعت 6-7 کنار خیابانی رفته دستفروشی میکردیم. کنار گذر 30تیر، پاساژ سام سنتر در فرشته و باشگاه انقلاب رفتیم. هر جایی که میرفتیم فقط فرفرههایی را که در کارگاه چوب خودمان درست کرده بودیم و بچهها رنگش کرده بودند، میفروختیم. شده بودیم دستفروش و حتی خانوادههایمان هم نمیدانستند.
یادم هست یکی از شبها کنار خیابان یک نفر برای خرید یکی از آن فرفرههایی که 15 هزار تومان میفروختیم و برای خودمان 12 هزار تومان تمام شده بود، شروع به چانه زدن کرد و گفت که آخرش 10 برمیدارم. به او گفتم که برای خودمان 12 تمام شده و در جواب به من گفت که تو کاسب نیستی. نمیدانم چه شد، یک کمی عصبانی شدم و به او گفتم: “اره من کاسب نیستم، من مدیر یک مدرسه هستم و این خانم هم معاون مدرسه. ما برای اینکه چراغ مدرسهمان روشن بماند فرفرههایی را میفروشیم که برای خودمان 12 هزار تومان تمام شده”. همان آقایی که آنروز به من گفت کاسب نیستی، امروز یکی از خیرین ثابت مدرسه صبح رویش است.
روزها میگذشت و با این دستفروشیها نیز مشکلات مالی ما حل نشد. فرفره فروشی نیز مشکل را حل نکرد تا جاییکه مجبور شدیم دوباره برگردیم به آن پارتی گنده که البته فراموشش کرده بودیم.
یادآوری
“خ.ب” خیلی وقت بود که از ذهن ما رفته بود و یکی از بچهها یادمان آورد. گفت چرا به “خ.ب” نمیگویید؟ و ما دوباره با “خ.ب” ارتباط گرفتیم. همین باعث شد تا کمپینی راهاندازی کنیم و به کمک “خ.ب”، خیلی از آدمها به این کمپین وصل شدند و صبح رویش جان تازه گرفت. 150 نفر از بچههایی که اجبارا با آنها خداحافظی کرده و در مدارس دولتی ثبتنامشان کرده بودیم را برگردانیم. به تعداد خیرین ما هم اضافه شد و تا امروز کار ما جلو رفت و هر جایی که کار ما گیر کرد توانستیم با همدلی و تخصصی که پیدا کردیم و همچنین با روشهای نوین، صبح رویش را جلو ببریم.
وقتی یک روز به خاطر آلودگی هوا یا کرونا مدارس تعطیل میشوند. خیلی از بچهها در مدارس دیگر خوشحال میشوند که از مدرسه و درس و تکلیف راحت شدیم. بچههای صبح رویش ناراحت میشوند، بچهها حتی در روزهای تعطیل هم دوست دارند به مدرسه بیایند. ما هیچوقت در مدرسه را نمیبندیم و اجازه میدهیم که بچهها مدرسه را پناهگاه خود در نظر بگیرند.
تیم صبح رویش
آن تیم 5 نفره سال 93 تصمیم گرفتند که یک تغییر بزرگ ایجاد کنند. نگفتند که نمیتوانیم، واقع بینانه بگویم که از آن پارتی بزرگ “خ.ب” نیز کمکهای زیادی گرفتیم. تا الان که اینجا هستم مسیر خیلی از بچهها صبح رویش عوض شده است. بچههایی که شاید افق دیدشان نهایتا کاسبی به معنای فروش مواد مخدر بود. اما الان مشغول کار در کارگاههای مختلف هستند و درآمد خوبی کسب میکنند و زندگی سالمی دارند. تمام موارد نشان میدهد که آن تیم 5 نفره و البته امروز کادر بالغ بر 300 نفر صبح رویش، مسیر درستی را طی کردهاند.
صبح رویش، وابستگی به هیچ نهاد و بودجهای ندارد. همهی منابع ما را مردم با ماهی 50 هزار تومان تامین میکنند. تکتک این 1050 دانشآموز، پر از استعداد بوده و مطمئنم که در آینده اتفاقات بسیار خوبی را در کشور رقم میزنند. اگر صبح رویش نبود خیلی از این بچهها شاید تبدیل به کسی میشدند که با چاقو جلوی من و شما را میگیرد. افرادی که گوشی یا کیف پولمان را از ما میگیرند، اما حالا هدف و مسیر متفاوتی دارند.
خ.ب
خیلی از کارهایی که یاران صبح رویش کردند، بدون پارتی بزرگ یعنی “خ.ب” ممکن نبود. من دلم نمیآید “خ.ب” را به شما معرفی نکنم. یک روز نزدیک روز پدر بود، ابوالفضل که یکی از دانشآموزان مدرسه بود، کادویی برایم گرفته بود و آمده بود این روز را به من تبریک بگوید. درست همان ایامی بود که مدرسه دچار بحران شده بود. شروع به بازی با او کردم که میان بازی ابوالفضل به من گفت:” آقا داودی چرا اینقدر ناراحتی؟” گفتم:” ابوالفضل خیلی دعا کن، یک گرهای تو کار مدرسه افتاده که فقط با دعا حل میشه”. ابوالفضل به من گفت:” آقا داوودی، غمت نباشه، خدای بچهها بزرگتر از این حرفاست، حتما درستش میکنه”.
“خ.ب”؛ خدای بچههاست که همیشه مشکلات را حل میکند. ما هر موقع به مشکلی میخوریم از این پارتی بزرگی که داریم کمک میگیریم. از پارتی کمک گرفته و با تخصص و مهارتی که داریم، مشکلات را پشت سر میگذاریم.
خدای بچهها پشت و پناه شما
چامه؛ محلي براي شنيدن داستان موفقيت استارتاپهای ایرانی
پست های مرتبط
25 اسفند 1401
سیدمحسن موسوی دزفولی، استادیار امپریال کالج لندن، رویداد دوازدهم
در ادامه صحبتهای آقای امیراحمد حبیبی، آقای موسوی سخنرانی کردند سیدمحسن موسوی، فارغالتحصیل…
25 اسفند 1401
امیراحمد حبیبی، مدیر فنی استارتاپ مداد، رویداد دوازدهم
پیوند علاقه و تخصص با یکدیگر، سوخت موتور خیلی از آدمها و کارهای تاثیرگذار…
25 اسفند 1401
سیاوش صفاریانپور، کارگردان و برنامهساز، رویداد دوازدهم
خلاق، مبتکر، با استعداد و محبوب شاید ویژگیهایی باشند که سخت بتوان همه را…
24 اسفند 1401
شهاب جوانمردی، مدیرعامل فناپ، رویداد دوازدهم
شاید این روزها دسترسی به دنیایی پر از تجربه، ایدههای نوین و خلاقانه کمی…