خالق پویش #جازموریان_تنها_نیست
سروش صلواتیان پویش #جازموریان_تنها_نیست را راه انداخت. صلواتیان محکم و با اراده در این منطقه است تا مشکلات ساکنین تالاب جازموریان را حل کند. او مرد کارهای سخت و تصمیمات بزرگ است. در ادامه داستان موفقیت سروش صلواتیان در رویداد چامه ۸ را مطالعه میکنید.
شروع داستان زندگی سروش صلواتیان از همدان
سروش صلواتیان برای موفق شدن نه گفتن را فراموش کرد و همیشه آماده بازیهای سخت و چالشی است. این روحیه را میتوان در ورزش کوهنوردی و در تجارت با کرهایهای ساکن ایران مشاهده کرد. سروش صلواتیان در همدان به دنیا آمد و شروع قصه زندگی او از همدان بود.
سروش صلواتیان: من در همدان به دنیا آمدم و در همان جا بزرگ شدم. طبیعتا مثل تمامی پدر و مادرها، والدین من هم اصرار به درس خواندن من داشتند. اصرار به حدی بود که من مقطع ابتدایی را هر سال در یک مدرسه تحصیل کردم، هر سال در مدرسهای ثبتنام میشدم که معلمهای بهتری داشت. این داستان تا راهنمایی ادامه پیدا کرد. هر چه به مقاطع بالاتر میرفتم درس کمرنگتر میشد و بیشتر مشغول به کار و تجربه کردن میشدم. در مقطع دبیرستان، ورزش بسیار پررنگ شد؛ مخصوصا دوچرخهسواری و سنگنوردی. سوم دبیرستان ۵ امتحان را شرکت نکردم، چون مسابقات دوچرخهسواری دانهیل در همدان برگزار میشد و من درگیر تمرین بودم.
نهایتا دیپلم نگرفتم و سال ۱۳۸۳ وارد کار طلا فروشی شدم. در حین کار در این حرفه، دیپلم گرفتم اما علاقهای برای ادامه تحصیل نداشتم. تا اینکه اصرار مادرم باعث شد که من به دانشگاه بروم. مسئله دیگری که بر سر راه دانشگاه رفتن من بود، پیش دانشگاهی بود. از طرفی چون کارم خوب بود و قصدی برای درس خواندن نداشتم، پیش دانشگاهی را خریدم. به هر زحمتی که بود دانشگاه آزاد ساوه در رشته عمران ثبتنام کردم.
از کار در بانک تا تامین محصولات غذایی برای مسافرخانه کرهایها
سروش صلواتیان در برهه حساس زندگی خود تصمیم به مهاجرت به تهران میگیرد. او در تهران کارهای متفاوتی با طعمها و رنگهای گوناگونی را تجربه میکند تا سرانجام به سراغ کار کردن با کرهایها میرود.
سروش صلواتیان: به خاطر اینکه برادرم تهران زندگی میکرد، به تهران مهاجرت کردیم. من با شوهر خاله و دایی کوچکترم مشغول کار طراحی دکوراسیون برای بانکها شدیم. این کار به صورت موقتی بود، درآمد خوبی نداشت و زمان من را به صورت کامل پر نمیکرد. تصمیم گرفتم که کار دیگری انجام بدهم. پدرم ماشینی برای من و برادرم خرید و هر چند روز یکبار سوئیچ این ماشین را از ما میگرفت. به همین خاطر پراید قسطی خریدم و با این پراید کار کردم. تا اینکه پدر دوستم یک مسافرخانه کرهای (guest house) تاسیس کرد.
در آن زمان افراد کرهای مقیم ایران زیاد بودند و مسافران کرهای به ایران سفر میکردند. به فرودگاه میرفتم و مسافران کرهای را به این هتل میرساندم. در همان یکی دو ماه اول، مسئول خرید رستوران شدم. به خاطر مسئولیتی که داشتم، مواد غذایی کرهای که در ایران نبود یا به سختی پیدا میشد را پیدا کردم. به طور مثال کاهو چینی در فصل تابستان در ایران پیدا نمیشود، گلخانهای را پیدا کردم که این کاهو را میکاشت و بین رستورانهای کرهای میفروختم. خرچنگ و مرکباتی که در تهران نبود را از جنوب آوردم و بین کرهایها پخش میکردم. دایره ارتباطم بسیار گسترش پیدا کرد و کرهایها من را قبول داشتند. برایشان بسیار جالب بود که من از خودشان بیشتر کار میکردم. تقریبا تمامی مشکلاتی که برایشان پیش میآمد را حل میکردم.
درآمدم تا حدی بود که برای پول کار نمیکردم
داستان زندگی سروش صلواتیان جذابتر میشود و درآمد او به حدی میرسد که دیگر نیازی به کار کردن پیدا نمیکند.
سروش صلواتیان: مسافران کرهای، اغلب تاجر یا مدیر بودند و هیچکدام به عنوان توریست به ایران نمیآمدند. تمامی این عوامل باعث میشد که فعالیتهای من جدیتر شود و درآمد من بالاتر میرفت. درآمد من به حدی رسید که برای نیاز مالی کار نمیکردم و فقط رشد کاری برایم اهمیت داشت. این داستان ادامه پیدا کرد و در بین این اتفاقات من سرباز هم بودم. نماینده یک شرکت بزرگ کرهای شدم که تجهیزات صنایع سنگین تزریق پلاستیک به ایران وارد میکردند. همچنان به مسافر بردن به فرودگاه و خرید برای مجموعهها ادامه دادم و در صورت نیاز ادویهجات وارد میکردم و به دست رستورانها میرساندم.
تغییر در مسیر سروش صلواتیان با مرگ داییاش
سروش صلواتیان: در بین تمامی این اتفاقات، مورد عجیب و غریبی رخ داد. وقتی موبایل را دیدم، متوجه شدم که دایی بزرگم و پدرم به صورت همزمان چندین بار با من تماس گرفتند و این تماسهای همزمان نشانه خوبی برای من نداشت. با پدرم تماس گرفتم و به من گفت پای داییام که همبازی دوران کودکی من بود، شکسته است. معلوم بود که چیزی بیشتر از شکستگی ساده است و وقتی به بیمارستان آتیه رسیدم، فهمیدم که تمامی استخوانهای داییام شکسته و ایشان فوت شده است.
این اتفاق جرقهای در زندگی من زد. تا قبل از این اتفاق، زندگی من در کار و پول خلاصه میشد و تقریبا هر شب بیشتر از چهار پنج ساعت نمیخوابیدم. تا قبل از این اتفاق خانه، برایم جایی برای خوابیدن بود و فقط شبها به خانه میرفتم و بقیه ساعات سر کار بود، تصمیم گرفتم که خانهای بخرم و روند زندگیام را تغییر دهم. به همین خاطر خانهای تهیه کردم که حیاط داشت تا خودم را سرگرم کنم. دیگر به اندازه قبل کار نمیکردم و ظهرها از سرکار به خانه میآمدم و بعد از ظهرها به کافه میرفتم.
مهاجرت سروش صلواتیان به کیش!
سروش صلواتیان دوباره تصمیم به مهاجرت میگیرد اما اینبار نه برای کار بلکه برای همان آرامشی که بعد از فوت داییاش به دنبال آن میگشت.
سروش صلواتیان: تمامی این عوامل باعث شد که تصمیم بگیرم از تهران به جایی که آرامتر است بروم. با بررسی شرایط، کیش بهترین گزینه برای من بود. برای اینکه در کیش بیکار نباشم دنبال کاری بودم و تصمیم به قرارداد با یک شرکت در کیش گرفتم. همه وسایلم را جمع کردم و کولهام را بستهبودم که دزد دو روز قبل از بستن قرارداد با شرکت کیش، به خانه من آمد و تمام وسایل من را برد؛ در این حد که من یک جفت جوراب هم نداشتم. با وجود اینکه ضربه خیلی بزرگی از نظر اقتصادی برای من حساب میشد، خیلی ناراحتکننده نبود. چون طرز فکر من تغییر کرد و خیلی به این موضوعات اهمیت نمیدادم. همین اتفاق تصمیم من را برای رفتن از تهران و مهاجرت به کیش قطعی کرد.
شرکت در دورههای غواصی کیش
سروش صلواتیان: در کیش که بودم تمامی دورههای مرتبط با دریا را شرکت کردم و مدرک غواصی و ملوانیام را گرفتم. کیش هم برای من تمام شد. تصمیم گرفتم به تهران برگردم. چند ماه قبل از تحریمها بود که مجددا با کرهایها کار میکردم. مدتی را کار کردم و پول زیادی به دست آوردم اما این پول برای من جذابیتی نداشت. چون حس و حال خوبی نداشتم تصمیم گرفتم که زندگی من سفر کردن باشد. یک نیسان رونیز خریدم که اسمش را سامورایی گذاشتم و آفرود سواری را شروع کردم. تصمیم من بعد از ایرانگردی مهاجرت بود و در حال جمع کردن پول و تبدیل آن به دلار بودم.
زلزله کرمانشاه؛ داستان جدید زندگی سروش صلواتیان
میتوان گفت داستان سروش صلواتیان و جازموریان از کرمانشاه شروع شد؛ یعنی زلزله سال ۹۶ کرمانشاه. زلزله باعث شد که سروش صلواتیان جدیتر به فکر فعالیت اجتماعی بیفتد و به پیشنهاد شاگرد برادرش به سمت جنوب کرمان میرود. سروش چیزی که از شدت فقر و مشکلات مردم حاشیه جازموریان میبیند باعث یک تصمیم جسورانه میشود.
سروش صلواتیان: دو ماه از سفر کردن من نگذشته بود که زلزله کرمانشاه رخ داد. من هم مثل تمامی آفرود سواران به سمت کرمانشاه رفتم. کرمانشاه رفتن برای من هیچ حس مثبتی نداشت چون مدیریت بحرانی نبود و وسایل و لوازم به درستی به دست افراد نمیرسید. با برادرم در مورد کرمانشاه صحبت کردم و سیاوش گفت که به سمت بلوچستان، جازموریان و جنوب کرمان برو. برادرم شاگردی که از اهل این مناطق بود را به من معرفی کرد. حرفهای عجیب و غریبی درباره مردم آن مناطق به من گفت. میگفت که در این مناطق افرادی هستند که ماشین ندیدند و شناسنامه ندارند.
خلق پویش جازموریان تنها نیست توسط سروش صلواتیان
یک سفر به قلعهگنج (در کرمان) کافی بود که سروش صلواتیان تصمیم بگیرد تا از تهران دل بکند و ساکن حاشیه تالاب جازموریان شود.
سروش صلواتیان: من کنجکاو بودم که به جنوب کرمان بروم و مردم این منطقه را ببینم. در سفرهای قبلی من شروع به فیلمبرداری کرده بودم و با خودم گفتم که از این مناطق هم فیلمبرداری میکنم، شاید فلیمی که من تهیه میکنم به درد بخورد و بقیه از دیدن آن لذت ببرند. چند هفتهای در تهران برنامهریزی کردم که سفر و کمکم مثل برنامه کرمانشاه، بیاثر نشود. هشتگی به نام #جازموریان_تنها_نیست درست کردم. با چند وکیل در رابطه با قوانین شناسنامه صحبت کردم و نقشه این منطقه را بررسی کردم.
بالاخره با یکی از دوستان بلوچستانی خودم راهی جنوب کرمان شدم. از اینجا بود که داستان جازموریان تنها نیست شروع شد. من ابتدا از منطقهای که آدمها به صورت بَدوی زندگی میکردند، شروع به کمک و تلاش به آبادانی آن مناطق کردم. تمامی صحبتهایی که شاگرد بردارم با من کرده بود در رابطه با زندگی سخت این افراد کاملا درست بود. احتمالا داستانهای زیادی در این رابطه از من شنیده باشید اما الان میخواهم داستان را از نقطه نظر دیگری بیان کنم.
کسی که شناسنامهندارد یعنی هویتی هم ندارد!
سیاوش صلواتیان اولین قدمی که در ابتدای سفر به کرمان برمیدارد، تلاش برای تهیه شناسنامه برای مردم آن منطقه است. شناسنامه مهمترین رکن برای زندگی در جامعه است و نداشتن آن زندگی را دشوار خواهد کرد.
سیاوش صلواتیان: اولین کاری که کردم تهیه شناسنامه برای این مردم بود؛ تا الان موفق به اخذ ۲۵ شناسنامه شدم. تقریبا ۷-۸ ماه طول میکشید که برای فردی که زیر ۱۵ سال است شناسنامه گرفت؛ البته اگر کار به آزمایش DNA نمیرسید. این زمان برای افراد بالای ۵۰ سال بیشتر از یک سال طول میکشید. همین روند طولانی باعث شد که افراد ۱۵ سال به پایین را اولویت قرار دهم تا بتوانند به مدرسه بروند.
در تمام مدتی که برنامه داشتم اصل بر کمترین زمان با بیشترین بهره بود. یعنی اگر میخواستم سرویس بهداشتی بسازم برای همه نمیساختم. کمکم به این نتیجه رسیدم که قلب و احساسم را در خانه بگذارم و با مغزم برای کمک میرفتم. به نظرم در کل کمک کردن براساس آگاهی و منطق بهتر از کمک براساس احساس و عاطفه است.
احساسم را در خانه گذاشتم و با عقلم به مردم کمک کردم!
سروش صلواتیان: اگر قرار بود برای روستای ۳۰ خانواری سرویس بهداشتی بسازم برای ۱۰ خانوادهای که ضعیف بودند میساختم. معمولا برای خانوادههایی دستشویی میساختم که دختر بیشتر یا فرزند بیشتری داشتند. مجبورشان میکردم که چاه را خودشان حفر کنند؛ اگر چاه حفر نمیکردند من هم دستشویی نمیساختم. شاید جلوه سروش خشن را کمتر کسی دیده باشد. من ۴تا از سرویس بهداشتیهایی که ساخته شد بود را خراب کردم چون چاه کنده نشده بود اما بنا دستشویی را ساخته بود. در رابطه با مدرسه ساختن هم اینچنین عمل میکردم.
به هر روستایی که میرفتم به من میگفتند که برایمان مدرسه بساز اما من به جمعیت آن روستا نگاه میکردم. در نهایت برای هر روستایی که دانشآموز بیشتر داشت مدرسه میساختم. به من میگفتند که چرا با پیمانکار همکاری نمیکنید. خب چند دلیل داشت از جمله اینکه در این نوع ساختوساز هزینه کمتر میشد و خودمان و افراد آن منطقه نقشی در این اتفاق داشتند. ما از بچهها هم کمک میگرفتیم تا نسل جدید ساخته شوند و کار را یاد بگیرند.
کمکهایی که داشتیم را به صورت بستههایی در میآوریم به طور مثال بسته عیدی، دلیلش این بود که افراد این منطقه متکدی نشوند. بستهای داشتیم تحت عنوان بسته دخترانه، با این بسته ما آمار دختران بالغ را به دست میآوردیم.
معلم شما دروغگو است!
سروش صلواتیان: وقتی که با بچهها برای کمک کردن میرفتیم من میگفتم که قلب و احساستان را در خانه بگذارید و با منطق برای کمک بروید. مواقع اینچنینی من کمی بد اخلاق میشوم، چون به تجربه دیدم که نتیجه بهتری میگیریم. به طور مثال وقتی در روستایی کمک میکردیم و کسی برای بار دوم برای کمک گرفتن میآمد، آن روستا محروم از هر نوع کمکی میشد. انجام این کار بسیار سخت و شاید بیرحمانه باشد اما روستاهای دیگری نیز به کمک نیاز داشتند و ما باید به فکر آنها میبودیم. سعی ما بر این بود که اخلاق را در این افراد شکل دهیم. همین کار باعث شد که مردم یک روستا این قوانین را به روستاهای دیگر توضیح میدادند و نظم ترویج پیدا میکرد.
در یکی از روستاها کیف پخش میکردیم و معلمی یک کیف بیشتر از سهمش گرفت. آن معلم را سر صف آوردم و به دانشآموزها گفتم که معلم شما دروغگو است، شما سعی کنید که مثل معلمتان نباشید و برای چیزی مثل کیف یا غذا دروغ نگویید. معلمتان برای چند دفتر که ارزش چندانی ندارد دروغ میگوید و ممکن است که به شما هم دروغ بگوید.
برای جراحی و سلامتی نیاز به خونریزی است!
سروش صلواتیان: ممکن است گفتن این موارد برای من و شنیدنش برای شما سخت باشد اما واقعیت این است که در عمل محبت به خرج دادن ضرر است. یعنی کار را به جای بهتر کردن بدتر میکند. دکتر قلب برای عمل و بهبودی یک قلب باید چند دنده را بشکند و قلب را درآورد. گاهی باید چند قلب یا غرور چند نفر شکسته شود تا چند نفر زندگی کردن و راستگویی را یاد بگیرند. حتی اگر تمام مردم ایران به بلوچستان بروند، نمیتوانند آنجا را آباد کنند. اگر محرومیت تمام شود باید مردم این مناطق عوض شوند.
تنها امکانات نیست که زندگی را تغییر میدهد آدمهااند که از امکانات استفاده میکنند و زندگیشان تغییر میکند. علت این سختگیریها این است که باید کمک کنیم آدمها نیز تغییر کنند.
هر وقت اثرگذار نباشم از جازموریان میروم!
سیاوش صلواتیان: از من میپرسند که تا چه زمانی در این مناطق میمانم. من تا وقتی که احساس کنم که موثرم در آنجا هستم. اگر احساس کنم که در خانه خودم موثرترم دیگر در بلوچستان و کرمان نمیمانم. پس امیدوارم که تا وقتی که در آن مناطقم، موثر واقع شوم. تمامی فعالیتهای من برای تاثیرگذاری است. من برای بیماران صعبالعلاج زمانی اختصاص نمیدهم و کاری برای درمانشان انجام نمیکنم.
من مریضی را به تهران میآورم که مطمئن باشم بعد از ۲ماه نتیجه میگیرم.
عملهایی که زمان مشخص دارد مثل عمل قلب باز؛ زمان برگشت بیمار به زندگی عادی را میدانم. اگر بیمار تالاسمی را به تهران بیاورم، اولا که درمان قطعی ندارد و فقط شدت بیماری را کم میکند. از طرف دیگر زمان معالجه و طول درمان این شخص بالا است و ممکن است که در حین درمانش من دیگر نباشم و نبودن من باعث درد و رنج بیشتر و ناامیدی برای آن فرد میشود. من معمولا برای درمان افراد با سن بالا اقدامی نمیکنم، چون ممکن است بعد از درمان ۱۰-۲۰ سال زنده باشد اما یک کودک زمان بیشتری را عمر خواهد کرد.
شما هم اگر مثل من فکر کنید که از فردا ممکن است دیگر بیدار نشوید طور دیگری زندگی خواهید کرد.